از هر دری سخنی

دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

از هر دری سخنی

دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

حجاب

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ب.ظ

دیگه از این وضع خسته شده بودم دیگه روزی نبود آسایش داشته باشم هر روز که از خوابگاه به سمت دانشگاه تو راه دوست داشتم بمیرم آخه هر پسری رد میشد یکی از این جملات رو میگفت

برسونمت؟سوار میشی؟ کجا میری؟...

به فکر این افتادم که برم شهر خودمون و تحصیلو ول کنم تا اینکه یه روز یه کم زودتر رفتم امامزاده نزدیک خوابگاه وسی دقیقه وقت داشتم چادر تو امامزادرو سرم کردم و رفتم کنار ضریح و خیلی گریه کردم وهمونجا خوابم برد بعد یه مدتی حس کردم داره یکی منو تکون میده چشمامو که یکیم باز کردم دیدم یه خانمی داره میگه :بلند شو خانم سر راهی وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم پنج دقیقه وقت دارم .سریع از اونجا خارج شدم وراه افتادم به سمت دانشگاه وسط راه که رسیدم یه لحظه صبر کردم دیدم که دیگه پسری منو آزار نمیده یه کم به خودم توجه کردم که ببینم چه تغییری کردم که متوجه شدم هنوز چادر امامزاده سرمه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۹
امیرحسین واحدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی